هل يرجع العبد الابق الا الي مولاه؟
گفتم: جان و روحم فداي پدرم!
گفت: چطور مگر؟
گفتم: تو نمي داني چه آقاست!
گفت: مگر چه کرده است؟
گفتم: بسيار شده است خطا کرده ام، با اينکه حرفهاي او به نفع خودم بوده اما سرپيچي فرمان او را نموده ام، تمرد کرده ام. ليکن وقتي لب به پوزش گشوده ام با عطوفت مرا پذيرفته و به آغوش کشيده و گفته فرزندم قول بده که ديگر… و من قول داده ام. اما چند روز ديگر، باز اسير شيطان شده ام و دوباره تمرد… و پدر دوباره بخشش… يک روز آن قدر خطايم بزرگ بود که درياي عطوفت او از جوشش افتاد. خيلي جسارت کرده بودم و خطايم بسيار بزرگ بود. ديگر از نظر او افتاده بودم که گفت:
- از پيش چشمم دور شو. برو بيرون که ديگر در اين خانه نباشي، تو را نبينم… و من مغرور از خانه بيرون زدم و گفتم مي روم جاي ديگر، بسيار جاها مرا با گرمي مي پذيرند. اما هر کجا رفتم با سردي برخورد کردند و يا اگر گرم گرفتند، موقتي بود و ظاهري و بوي منت و سردي و کاسبکاري مي داد که در عوض مرا به بيگاري بکشند و امکانات جواني مرا با باد دهند… آخر شب سر به بيابان گذاشتم. سرما بود و سوز بود و تنهائي و غربت. نه از لحاف گرم خبري بود و نه از غذاي آماده مادر و نه صميميت خانه و ديوارهاي آشناي اتاق و نه دست گرم عطوفت پدر… در عوض زوزه گرگ بود از راه دور و سرماي طاقت سوز و لختي بيابان و تاريکي که دهان باز کرده بود تا مرا ببلعد و هزاران دام براي اسير کردن اين مرغ از خانه دور شده که مي توانست يک وعده يا چند وعده سفره، آنها را رنگين کند و شکمي از عزا در آورند… بغض گلويم را مي فشرد و داشت خفه ام مي کرد. اگر اشک به سراغم نمي آمد، خفه شدم بودم. همراه با اشک، گلايه هايم آغاز شد:
- بابا، تو که اين قدر نامهربان نبودي؟ (ثانيه اي طول نکشيد که خود پاسخ دادم:)
- خيلي بدي، اين چه کاري بود کردي؟ تو و اين همه سقوط؟ تو و اين همه ناجوانمردي و نالوتي بازي؟ چهره بابا وقتي بدي تو را شنيد، مي خواست غرق خون شود. چطور انتظار داري باز با تو مهرباني کند؟… (دوباره به خود جواب دادم) باشد آخر تو بابائي و من بچه. بچه، بچگي مي کند ديگر. (دوباره جواب دادم) بچه وقتي دوبار دستش به بخاري گرفت و سوخت، ديگر دست به بخاري نمي زند. تو چرا بدتر کردي و خطاي بزرگتري انجام دادي؟ (جوابي نداشتم که بدهم اما فرياد زدم) - آخر من در اين بيابان تلف مي شوم، اين براي بابا مهم نيست؟ گفت: برگرد و برو به سوي خانه، زنگ اف اف را بزن. وقتي گفتند کيست، هيچ نگو. بعد که پدر آمد پائين ببيند کيست، به پايش بيفت، گريه کن، ناله کن و بگو غلط کردم و ديگر از اين کارها نمي کنم و بعد بخواه که توبه ات را بپذيرد. چند لحظه ديگر در اين بيابان باشي، تلف مي شوي… گفتم: باشد… و بعد برگشتم به سوي منزل، با دوي سرعت خودم را رساندم به خانه… همان گونه شد که فکر کرده بودم. پدرم با اينکه ابتدا از من رو برگرداند ولي وقتي بيچارگي و پشيماني مرا ديد، تصميمش را عوض کرد. ناگهان احساس کردم سرم گرم شده، اين دستان پر عطوفت پدر بود که همه وجودم را گرما مي بخشيد و من همچون همان بچه قبلي بابا، پريدم در آغوشش… اين است که گفتم واقعا آقاست… گفت: حالا معني آن فراز زيبا در دعا را مي فهمي. گفتم: کدام فراز؟ گفت: هل يرجع العبد الابق الا الي مولاه... گفتم: معني آن چيست؟ گفت: همان کاري که تو کردي، آيا بنده گريخته و گنهکار، جز به پيشگاه مولايش باز مي گردد؟! گفتم: کدام مولا؟ کمي فکر کردم و بعد يک باره زدم زير گريه و ديگر آرام نگرفتم… احساس شرمندگي عظيمي وجودم را فرا گرفته بود، نمي دانستم چه کنم و به شدت مي گريستم… گفت: واقعا ما نسبت به آقاي حقيقي خود همان گريخته ايم. همان بنده گنهکار و شرمنده و فرار کرده از آغوش پدر. همان بي حياي گريخته که آغوش گناهان را به آغوش گرم پدر ترجيح داده و در بيغوله ها دنبال چند روز شکمبارگي و فساد مي گردد. اف بر ما و اين همه جسارت. حالا چه بايد کرد؟ گفت: تو که راه را مي داني، همان کن که با پدرت کردي، فرار کرده و گريخته از آغوش گرم آقا، با دعا و توبه، زنگ در را به صدا
در مي آوري و چون در را باز کردند به پايشان مي افتي و مي گويي: - آقا جان هل يرجع العبد الابق الا الي مولاه…؟